ان برساند به خانه خود چند تکه طلا به پیرزن دادن شب بود پیرزن فکر کرد انها به او چند تکه چوب دادند چون سنگین بودند پیرزن همه انها را انداخت ویکی راباخودبردوقتی صبح ازخواب بیدار شد فکرباان چوب اتش روشن کندرفت چوب رابردار بله ان چوب نبود طلا بود پیرزن باشتاب رفت ان رای که دیشب امد
ان بچه بمیرد از روی دل سوز باجن رفت چن هم فکر نمی کرد که او از جن بودن ان خبر داشته باشد دفتند پیش زن جن رسیدند و مرد جن هم فکر کرد حلا که پیر زن پس بی افته از ان جا که پیر زن می دانست به خانه یک جن می رود برای مامای هیچ عکس عملی نشان نداد و مشغول کار خود شد بچه جن سالم به دنیا امد وقتی که
سراغ پیر زن بیایند تا بچه را به دنیا بیاره شوهر جن خود را شبی انسان کرد به خانه پیر زن امد از انجا که او را نشناخت دقیق به او نگاه کرد و متوجه پا ها ان شد از انجا که پا جن سم دار است پایش به شکل انسان در نمی اید پیر زن پا سم دار ان را دید و دانست که ان یک جن است و در دل گفت نروم فکری کرد بچه
جن،.سلام،.داستان از این جا شروع شد در یک روستا دور وکلبه درویشی پیر زنی به اسم گل بی بی زندگی میکرد این گل بی بی ما از هیچ چیز نمی ترسید .و مامای هم بلد بود در یکی از شب ها که یک جن می خواست بچه اش به دنیا بیاره درد زیمان شروع شد از ان جاکه از جن کسی مامای بلد نبود مجبور شدند بروند سوراق
هر چیز در ذهن تان هست در این سایت قرار دهید تا دیگران رادر دانست انان سیم کنید
این اولین مطلب من است
تعداد صفحات : 2
درباره ما
اطلاعات کاربری
آرشیو
نظرسنجی
ایا مایلید داستان های خود در سایت ما قرار دهید؟
ایا مایلید داستان های خود در سایت ما قرار دهید؟
پیوندهای روزانه
آمار سایت